یادش بخیر نازلی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 58
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 256
بازدید ماه : 247
بازدید کل : 39698
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 21:52 :: نويسنده : mozhgan

توتها دیگر رسیده بودند. صبحانه خورده نخورده و دستها شسته نشسته از درخت بالا میرفتیم و روی یکی از شاخه ها مینشستیم. نادیا میگفتکاش نازلی هم میتونست حرف بزنه. اونوقت حتما کلی حرف واسه گفتن داشتیم. من زل زدم به چشمان آبی ات و گفتمآه. آره. کاشکی میتونست.. من ونادیا گاهی حرفهایمان زیادی تکراری میشد. نادیا گفتدامن کلوش سمیرا را دیدی؟ میگفت خالش از تربیز آورده. نادیا همیشه تبریز را میگفت تربیز. هیچوقت هم این عادت را ترک نکرد که توت های نمشسته را با دمش نجویده قرت ندهد... من هم گاهی حرف تازه ای برای گفتن نداشتم. بیشتر دلم میخواست از عروس شدن مادرم حرف بزنم. ولی نمیدانم چرا هر وقت که میخواستم این کار را بکنم چشمانم پر آب میشد. ثریا خانم داشت توی ایوان با مادر قند میشکست. گه گاهی سر در گوش مادر میکرد و قهقهه میزد. یاد شبی افتادم که خلیل بعد شام آمده بود خانه ی ما. کت و شلوار مشکی تنش بود و یقه اش باز بود. از دیدن موهای سیاه و پرپشت روی سینه اش دلم قیری ویری رفت. وقتی سلام کردم چشمانش زیر ابروهای پرپشت و به هم پیوسته اش فرو رفت . لبهای کلفت و کبودش نیمه باز شدند و من فقط یک صدای ضعیف و زمخت شنیدم. دلش نمیخواست به من روی خوش نشان دهد. زندایی کاسه ی کشمش را به دستمان داد و از ما خواست توی اتاق دیگری بشینیم. من خوشم نمیامد دنبال نخودسیاهی بروم که زندایی میخواهد... از این رو وقتی زندایی با سینی نقره ای حاوی استکانهای پایه نقره پا به اتاق مهمان گذاشت من رودری اتاق مهمان را پایین انداختم و جوری نشستم که به چشم نیایم. گوشهایم چسبیده بود به شیشه. چهره ی سرخ و رو گرفته ی مادر توی چادر مخمل سفیدش از گوشه ی پرده معلوم بود. خلیل را نمیدیدم. دایی جان را هم همینطور. زندایی هم کنار مادر دو زانو نشسته بود و چادرش را مرتب روی سرش جا به جا میکرد. _ببین آقا جمال ما که با هم غریبه نیستیم. من از مهریه ی سنگین و شیربها و اینجورچیزها خوشم نمیاد. میخوام همه چیز سبک و به روز باشه. در ضمن هم من هم خواهر شما دو تا جوان تازه به سن ازدواج رسیده که نیستیم. به نیت چهارده معصوم مهریه رو چهارده هزار تومن میگجیریم. جهاز هم نخواستیم. چون خدا رو شکر وضع زندگیم روبهراهه... از لحن حرف زدنش بدم آمده بود. حرف اول را آخر میزد. بنده خدا دایی جمال هم لام تا کام چیزی نگفت.خوب بدهکارش بود و کلی چک و سفته داشت... عقل حکم میکرد که معترض نشود و همه چیز را دست تقدیر بسپارد. _آقا خلیل من حرفی ندارم. فقط دخترم رو باید همیشه ببینم. بچه است. گناه دارد...دلم از عجز و لحن التماس آلود ماغدرم گرفت. آقا خلیل چای را بلند هورت کشید. به قدری بلند که صدایش حتی تا پشت در به گوش من ونادیا هم رسید. _من معتقدم دیدن زیاد بچه شما رو هوایی میکنه و نمیذاره به خونه زندگیت برسی. یا این ور جوب. یا اون ور جوب. در ضمن اینجوری بچه هم دتو هوایی میشه و این بد تر از دوری و دلتنگیه. مادر دوباره صورتش را توی چادرش قایم کرد و جا به جا شد.
_
آهای کلاغای شبطون بیاین پایین. آخرش یکیتون از اون بالا میافتید و کار دستمون میدید. نادیا خندید. جای دندانهای شیری افتاده اش مشخص شد. صورتش را با نمک تر کرده بود. جای دندانهای من داشت پر میشد. تو را از روی شاخه برداشتم و با دقت از درخت آمدم پایین. ثریا خانم وسط حیاط چادرش را روی سرش گذاشت. من و نادیا همیشه با دیدن دماغ گرد وپهنش از خنده غیرقابل مهار میشدیم. مثل همیشه برگشت و نگاه تندی به هردومان انداخت و بعد رو به ایوان گفت:خداحافظ. آنگاه رو به من و نادیا انداخت و گفتچیه ورپریده ها؟باز دارین دستم میندازین؟)
آن شب که خلیل رفت بحث کوتاه و نا تمامی بین بزرگتر ها پیش آمد. _داداش این بشر رحم و مروت سرش نمیشود. آخه من چطور یه الف بچه رو رها کنم به امان خدا خدا و در خدمت و خانه و زندگی او باشم... دایی جمال دستی روی صورت صاف و از ته تیغ زده اش کشید و سرش را پایین انداخت و گفتدرست میشه شهربانو. اینقدر سخت نگیر...زندایی چادرش را روی رخت آویز آویزان کرد و گفتولله شهربانو راست میگه. طوری جواب سلام بچه رو داد که من بودم خیس میکردم. زندایی رفت وسایل پذیرایی را سر و ساماتن داد.دایی جمال توی همان اتاق ماند و دانه های تسبیح را بالا و پایین می انداخت. مادر با صورتی سرخ و گلگون از اتاق بیرون آمد. مرا که پشت در دید که با نگاه کودکانه و معصومانه نگاهش میکنم به گریه لفتاد. من آنقدر از خود بیخود بودم که یادم رفت تو را از روی زمین بر دارم... توی اتاق مادر بستر را پهن کرد و تازه آنموقع بود که من جای خالی تو را در دستانم حس کردم... مادر مرا روی بستر در کنار خودش خوابانید و دستی روی موهایم کشید. _مامان من بدون نازلی خوابم نمیبرد._بخواب عزیزم . نمیخوهم کسی از اتاقمان بیرون برود. و من در حالی که فکر میکردم بدون تو خوابم نمیبرد چشمانم سنگین شدند... فصل هشت

توی اتاق گوشواره که پنجره ای مشبک و بزرگ داشت کتابخانه ی دیواری دایی جمال قرار داشت... کتابهایش همه حجیم و قدیمی بودند. گاهی من و نادیا یواشکی دور از چشم دایی جمال کتابها را بر میداشتیم و نگاه میکردیم و بی آنکه چیزی از خطوط ریز و سیاهش بفهمیم آنها را سر جایش بر میگرداندیم. باجی خانم آمده بود. پس از نوشیدن سه چای پی در پی در استکان کمرباریک دستمال سفیدی را روی صورت مادر بست و از توی کیفش وسایل بند انداختن را در آورد. همه گفتند مبارکه. یادم نمیامد آن چند سال مادر هیچ وقت بند انداخته باشد. نادیا اول دلش میخواست با سمیرا یه قل دو قل بازی کنیم. ولی بعد مثل اینکه از بند زدن باجی خانم خوشش آمده بود. چند نفری توی اتاق نشسته بودند و فندق میشکاندند. به شوخی و طعنه گفتند:انشا... برای سارا جان... من سرخ شدم و سرم راکشیدم بیرون. نمیدانم چرا عصبانی و کلافه ه طرف اتاقمان دویدم. توی اتاقمان چمدان مادر نیمه باز بود. لابد زندایی محتویات چمدان را نشان این و آن داده بود. من هم بعد از چند روز که حودم را نگه داشته بودم تا مبادا چشمم به داخل چمدان بیفتد وسوسه شدم داخل آنسرکی بکشم. در نگاه اول یک جفت کفش زری دوزی شده ی پاشنه بلند نظرم را جلب کرد. بعد یک چوراب سفید نازک. کم کم چسبیدم به چمدان. یک قواره ترمه پارچه گلی. یک قراره مخمل سرخ. یک قواره اطلسی سفید. یک پیراهن و چار قد مشمش زری. یک پارچه ی چادری سفید. زیر همه ی اینها توی یک جعبه ی مخمل سبز دو حلقه دیدم. در جعبه را فوری بستم و چشمانم را روی هم گاشتم. فکر کردم توی کدام یک ازاین انگشتها میرود... تا آنجا که به یاد داشتم حلقه ی زندایی توی انگشت دوم سمت چپش فرو میرفت. چعبه را سر جایش گذاشتم و با حسرت به کفش زر دوزی شده ی پاشنه بلند زل زدم. کمی آنطرفتر یک دست رختخواب آبی که رویش مخمل دوخته بودند و رویش دبیت خوبی انداخته بودند تا شده بود. بالش و متکای مخمل هم رنگ لحاف و تشک روی آن چیده شده بودند. دستی روی مخمل ناز بالش ها کشیدم و با حسرت گفتم:مادر بعد از این روی این لحاف و تشک ها میخوابد و از شر آن تشک ابری که آدم کمرش درد میگیرد رویش بخوابد خلاص میشود. من هم روی این تشک جا میشوم؟ هیکل آقا خلیل بزرگ و جاگیر است. یعنی آن رو جایی برای من و نازلی هم میماند؟
روی تاقچه آینه ی عقد کنان قرار داشت. یک جفت چراغ چهارشاخه هم در کنار آینه از آدم دل میربود. من وسوسه شدم یکی از اشک ها را تصاحب کنم. این وسوسه مرا به تکاپو وا داشت. وقتی به زحمت خودم را به آن رساندم چراغها به زمین افتاد و صدای شکستن آنها تمام اتاق را پر کرد.در اتاق با شدت باز شد. زندایی نگاهش به آینه ی شکسته و من نگاهم به اشکی که در دستم بود ثابت ماند. چند دقیقه بعد زندایی برای مهمانها توضیح داد که نادیا بی احتیاطی کرده و چراغ را شکسته. نادیا که گویی از قبل گوشش را کشیده بودند سرخ شد و لبانش شد یکخط باریک. بعد ها فهمیدم که این سیاست زندایی برای این بوده که نگویند من حسودی کردم و از قصد چراغ را شکاندم. زندایی چراغهای نقره ای سر عقد خود را با چراغهای شکسته عوض کرد. دور از چشم دیگران مرا به باد انتقام گرفت و گفت:
آخه عزیز دل زندایی مگه نمیدونی شکستن آینه سر عقد چه معنایی داغره؟ شگون نداره دختر!آخه تو به چراغ چیکار داشتی؟ حالا خدا کنه آقا خلیل بویی نبره وگرنه قشقلی به پا میکنه که نگو...
من اشک شیشه ای را در دستانم فشردم. کار باجی خانم حرف نداشت. مادر شده بود عروسک! همه ی زنهای اتاق انگشت به دهن مانده بودند و به به و چه چه آنها تمامی نداشت. من به دور از چشم دیگران اشک شیشه ای را به اتاق بردم و زیر لباسهایم قایم کردم. مادر لباس عروس نپوشید. هر چه اسرارش کردند روی حرفش ماند که اول بخت نیستم و بچه ام سارا هفت سالش شده و قباحت دارد. د ر این میان زندایی جانب مادر را میگرفت . حتی به خواهر آقا خلیل گفت:طفلی راست میگه... بعدها توی ذهن بچش اثر بدی میمونه.
جمیله ابروان نازک و باریکش را بالا و پایین برد و لب پایینش را داد جلو و گفت:
وا چه حرفا. خاطره ی عروسی مادر آدم چرا باید بعدها روی آدم اثر بدی بذاره؟
زندایی خیره نگاهش کرد و بعد رو به من که در چهارچوب در ایستاده بودم گفت:
برو دنبال نادیا. این بچه باز الان دله بازی در میاره و تو این گیری ویری کار دستمون میده.
دوباره نخود سیاه... نگاهی بغض آلود به جمیله انداختم و او هم گوشه چشمی برایم نازک کرد. تو توی بغلم بودی و من میدویدم. نمیدانستم کجا. بیرون کوچه به مردی برخوردم و ایستادم. اولفکر کردم شوهر ثریا خانم است اما وقتی نگاه کردم دیدم دایی جمال است. _:عزیز دل دایی کجا میری با این عجله؟
_:
دنبال نادیا.
مرا کشاند تو. _:مگه نادیا کجا رفته؟
:
نمیدوووووونم...
دایی نادیا را با دست به من نشان داد و با خنده گفت:دیدی نادیا همینجاست. اگه میرفتی ما باید دنبالت میگشتیما... نمیدانم چه شد که به سمت نادیا رفتم. _:سارا کجا میرفتی؟ هر چی من و سمیرا تو و نازلی رو صدا کردیم نشنیدیا. عاقد آمد. _:
ببین آقا خلیل من میخوام سور و سات این عروسی اونقد چشمگیر باشه که خبرش به اون زنیکه پتیاره که هوای طلاق به سرش زد و رفت برسه. میخوام بچزونمش. تو نگران پول و پله نباش. شما چن نفر دعوتی دارین؟ دایی جمال عین گچ سفید شد و گفت:راستش ما به کسی خبر ندادیم که شهربانو... راستش اقوام ما از من خوششان نمیاید... شهربانو خودش اسرار داشت که نگیم..._:بلیتهای ماه عسلمون هم آمادست. اگه اون زنیکه بفهمه... مثل بادکنک باد میکنه و میترکه.. خلیل که رفت دایی جمال شروع کرد به غر زدن. _:خدا ما رو گیر چه آدم پستی انداخته ها... خدا لعنتت کنه ... اگه من بدهکارت نبودم خلیل... تا چشمش به من افتاد حرفش را قطع کرد. _:تو جز گوش واستادن کار دیگه ای بلد نیستی ور پریده؟ بدو از جلو چشام دور شو...) از ترس خشم چشم دایی جمال که تمام صورتش را سیاه و دودی کرده بود پا به فرار گذاشتم. تو از دستم افتادی و من از ترس جرآت نکردم برگردم و تو را بر دارم نازلی عزیزم... سفره ی شام که انداختند دایی جمال پس از تاخیری طولانی وارد شد. تو توی دستانش بئدی. تو را به طرف من گرفت و گفت:(آدم که دستیارش رو موقع خطر ول نمیکنه بزنه به چاک خانم کوچولو.) هیچ کس جز من متوجه منظور دایی جمال نشد. من به روی چشمان متعجب بقیه خندیدم... _:سارا چرا لباست را عوض نکردی؟ نادیا لباسش را پوشیده. تو هم برو بپوش و با نادیا یکدست شو. آن شب آسمانپر ستاره بود. سرآخر خطبه ی عقد خوانده شد و من صدای هلهله را شنیدم. مادر عروس شده بود. نمیدانم چرا آنشب آنهمه آه کشیدم. کنار حوض ایستاده بودم و به مادرم نگاه میکردم. یک لحظه احساس کردم دارند از در حیاط بیرون میروند. مثل فشنگ از جایم پریدم و به طرف او دویدم. گریه میکردم. وقتی به جلوی پای مادر رسیدم نفسم بریده بود. به زحمت گفتم:مامان کجا میری؟
مادر سیل اشک را رها کرد وم خم شد تا در آغوشم بگیرد. چادر از سرش افتاد. خلیل بیدرنگ نهیب زد:چادرت رو روی سرت بکش زن.) مادر هوشیار شد و چادر را روی سرش گذاشت. نمیدانم چه کسی مرا گرفت و گفت:مادرت را زابه راه نکن بچه...) آن شب همه گریه کردند. یعنی مادر بدون من خوابش میبرد؟ حتما میبرد. همانطور که من یکشب را بی تو خوابیدم. آه نازلی... تنو هم آنشب گریه کردی؟ میدانم که کردی. نازلی کوچولوی من... من جای خالی مادر را در آغوش فشردم و وقتی دیدم تو را جای او در آغوش میفشارم بیشتر گریه ام گرفت... نازلی من... قسمت 9

آنشب روی پشبام جا پهن کردیم. نادیا سنجاق سری را که مادر برایت از مشهد آورده بود را به سرت زد و گفت:ببین نازلی چه ناز شده...
مادر برای من و نادیا کیف و کفش آورده بود. من تو را روی پایم گذاشتم تا بخوابی. همه به خواب رفته بودند. اواخر تیرماه بود.هوا گرم بود. تمام همسایه ها شبها روی پشت بام میخوابیدند. ستاره ها میدرخشیدند. من هلال روشن ماه را میدیدم. اما فقط صورت تکیده مادر را مجسم میکردم. صدای خرناس دایی جمال بلند شد. وسوسه ای گنگ در دلم آشوب بر پا کرده بود.باید میرفتم و مادر را میدیدم. باید به او میگفتم که از کاری که کردم پشیمانم. زندایی سوری داشت در خواب حرف میزد اما من تمام فکرم به رفتن بود و حوصله نداشتم به هذیانات زندایی گوش بدم و به نادیا بگم و بخندبم... میدانستم برای رسیدن به پشتبام خانه ی آقا خلیل باید شش پشت بام را پشت سر میگذاشتم. اما نمیدانستم موفق میشوم یا نه؟؟؟!!! بلند شدم. میترسیدم. اما عشق دیدار مادرم مرا بیباک میکرد. تمام پشت بام ها با نردبان به هم راه داشت. برای این بود که درمواقع ضروری از آن رفت و آمد کنند. به پشت بام سوم که رسیدم نشستم تا کمی خستگی در کنم. بلند شدم تا حرکت کنم که با دیدن چشمان براق موجودی ناخواسته جیغ کشیدم و صدای ثریا خانم را شنیدم که گفت:واه... خدا مرگم بده. تو هم شنیدی؟
صدای آقا داوود را شنیدم._:نصفه شبی که جیغ و داد راه اندااخته؟
چسبیده بودم به نردبان. گربه از نردبان پرید پایین و آقا داوود گفت:
گربه بود پدرسگ
ثریا خانم ملافه را کنار زد و گفت:گربه کدومه؟؟؟ من یه سایه میبینم...
آقا داوود به زنش چسبید و گفت:کوش؟ پس چرا من نمیبینم؟
چشمانم را بستم.... _:به به ببین کی اینجاست..یه گربه ی بزرگ و بازیگوش. _:طفلی حتما باز توی خواب راه افتاده. کمک کن ببریمش.
یکهو ترسی در بدنم افتاد. با التماس گفتم:(نه ترخدا... کمک کنید برم مادرم را ببینم... ازتون خواهش میکنم... _:طفلی! میبینی آقا داوود. میخواست بره مادرشو ببینه. اون هم اینوقت شب.... ثریا خانم لختی فکر کرد. انگار داشت جوانب کار را میسنجید. دست آخر گفت:نه... اصلا به صلاح نیست دختر... اگه آقا خلیل بیدار شه... __:خب. چرا روز نمیری ببینیش؟ _:د! اگه میتونست که میرفت مرد... هنوز خوابی؟! خلیل قدقن کرده.. _:بی انصاف... به هر حال من رفتم که بخوابم..._:کجا؟ نمیخوای ثواب کنی؟؟؟_ولمان کن زن. نصفه شبی اگه همسایه ها بفهمند از بامشون گذشتیم دمار از روزگارمون در میارن... _:خیلی خوب. من فشردا با همه ی همسایه ها صحبت میکنم و ازشون اجازه میگیرم... سارا تو هم الان برو بگیر بخواب من فردا شب میبرمت... سرم را انداختم پایین. ثریا خانم مرا به پشتبام خانه ی خودمان رساند. وقتی میخواستم برم گفتم:قول دادیدا... ثریا خاتنم من را بوسید و گفت:حتما...
به جایم برگشتم. تو را در آغوش گرفتم. نگرانم شده بودی نازلی؟؟؟ آه زیبای من... و به خواب رفتم... یادش بخیر نازلی! با همان بچگی ام فهمیده بودم که باید با مشکلاتم بجنگم...
_
سارا خیلی کار خطرناکی میکنی... اگه خلیل بفهمههههههه) به چشمان نگران زندایی خندیدم و شانه بالا انداختم. غروب ثریا خانم آمد و گفت که با همه ی همسایه ها هماهنگ کرده...
دایی جمال خوابید و خرناسش به هوا رفت. زندایی آرام آمد و گره های پاهایمان را باز کرد و کمکم کرد تا بروم. همه ی همسایه ها تا بام خانه ی بعدی به من کمک میکردند. نگرانی را در برق چشمان همه ی آنها میدیدم. وقتی رسیدم مریم خانم گفتمادرت میان آن پرده های اطلسی در انتظار توست... به آرامی رفتم... مواظب بودم که حتی پایم هم صدا نخورد. به مادر رسیدم. مادر مرا در آغوش گرفت و بویید و بوسید. نمیدانم چگونه در آغوش مادر خوابم برد..
_
سارا پاشو. نزدیک اذانه. الآن آقا خلیل بیدار میشه... پاشو دخترکم... ) بلند شدم و به آرامی به خانه بازگشتم. زندایی که چشم انتظارم بود گفتاومدی دختر؟ دلم هزار راه رفت.)
_
چیه زن؟ داری تو خواب حرف میزنی؟)
_
نخیر. امان از این گره هایی که میزنی. بیچاره سارا میخواست بره دست به آب مردیم تا گره هارو باز کردیم.)
_
خوب چرا صدام نکردی؟)
_
با آن خرناش هایی که تو میکشیدی دلمان نیامد.)
دیگر متوجه حرفهایشان نشدم. با یاد آغوش مادرم خوابیدم...
سه شب دیگر هم به مین روال پیش رفت.
شب چهارم هم مثل سه شب پیش همه چیز خوب بود. من و مادر آنقدر درگوشی از هر جایی با هم حرف زدیم تا خوابمان برد. داشتم خواب میدیدم که من و مادر ردر جایی سرسبز و پر دارودرخت دنبال هم میدویم و پروانه میگیریم و... ولی... ناگهان با صدای دادو قال کسی چشمانم را از هم گشودم. چهرهی خشمگین و از کوره در رفته ی آقا خلیل هنوز هم در خاطرم مانده.
_
مرحبا به تو زن. پنهانکاری میکنی؟ نگفته بودم که این بچه حق ندارد پایش به اینجا باز شود؟؟؟ ) مادرم که چهره اش مثل گچ بود گفت این طفل معصوم هوای من به سرش زده بود. خوب بچه اس. گناه داره...) _خفه شو. بچه اس. بچه اس... همان اول باید فکرشو میکردی و شوهر نمیکردی... زود این طوله سگو بنداز بیرون تا من خودم پرتش نکردم بیرون... ) _شمار و بخدا رحم کنید آقا خلیل این بچه تو ذهنش میمونه ها...) _زودتر این طوله رو بنداز بیرون. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.) و با نوک پا به پهلوی مادرم زد. از جا بلند شدم و با جسارتی که خودم هم نمیدانم از کجا سر بر آورده بود گفتمشما آدم خیلی بدی هستید. به مادرم چهکار دارید؟ اگه اونو نمیخواید...) هنوز حرفهایم تمام نشده بود که صورتم با سیلی آتشین او گر گرفت. _ای خدا منو بکش و از دست این جانی بیرحم نجات بده...) اشک راه چشمانم را تبسته بود. خلیل چسبیده بود به یقه ی پیراهن گلدارم و مرا به سمت در حیاط میبرد. من دستانم را به سوی مادر دراز کرده بودم و گریه میکردم...

فردا صبح رفتم در خانهی مادر... مادر مرا از خود راند و من بیهوش شدم و دیگر هیچ ندیدم...
قرار شد پیش مادربزرگم بروم تا مادر را فراموش کنم.... یادش بخیر نازلی انگار همین دیروز بود. زندایی که ساکم را میبست تند تند فین میکشید و اشکهایش را پاک میکرد. نادیا هم با قیافه ای افسرده به لباس هایی که یکی یکی تا میشد و توی ساک گذاشته میشد نگاه میکرد. نوک بینی نادیا قرمز بود گاهی آهی از سینه به بیرون میداد. اما من ساکت و محزون به آندو نگاه میکردم. زندایی از پس اشکهایش بر نمیامد.
_سارا جان هروقت دلت تنگ شد به ننه نازخاتون بگو که بیارتت اینجا. اون خیلی تو رو دوست داره) دوباره فین بلندی کشید. نادیا محزون گفتکاش من هم با سارا میرفتم.)
_نه... نمیشه. فکر اون پیرزن هم بکن. چجوری میتونه از پس دو تا دختر بازیگوش بر بیاد؟)
دایی جمال از حیاط گفتسارا آمادست؟)
_بله حاضر است.) بعد رو به من با لحن مهربانی گفتپاشو الهی قربان قد و بالات. اونجا هم بهت خوش میگذره.)
بلند شدم و نادیا را بغل کردم. تا آنجا که یادم بود من و نادیا هیچوقت از هم جدا نشده بودیم. آهسته گفت دلم برات تنگ میشه.) لبخند کمرنگی به رویش زدم و به زندایی نگاه کردم. او هم مرا در آغئش کشید و در حالی که گریه میکرد گفتآخ... طفلک معصوم...) زندایی لبخند اشکآلودی به من زد و دستم را گرفت تا به بیرون برویم. به دایی جمال نگاه نمیکردم چون تا حدی از دستش دلخور و عصبی بودم. او خودش هم این را میدانست اما به روی من نمیاورد.
زندایی پشت سرمان آب ریخت. نادیا برایم دست تکان داد و به آغوش مادرش رفت و شروع به گریه کرد. دایی جمال با مهربانی گفتدایی بیا بریم. از اتوبوس جا میمونیما...) و به سرعت گامهایش افزود. من به دنبالش میدویدم.
پایانه ی مسافربری شلوغ بود. دایی جمال بغلم کگرد و گفتهنوز با داییت قهری؟) سرم را بر شانه اش گذاشتم. گریم گرفته بود. اتوبوس که به راه افتاد احساس خوبی نداشتم. چشمانم را بر هم گذاشتم و وانمود کردم خواب هستم. دایی جمال بزرگ شده ی ییلاق بود. جای زیبا و قشنگی بود. مادر و دایی جمال اینطور که بعدها فهمیدم خان زاده بودند . پدرشا ن از خوانین بزرگ آن منطقه به حساب میامد و چندین هزار راس گاو و گوسفند داشت و صاحب خانه ها و املاک بسیار بزرگی بود. اما از آنجا که دو زن داشت و بچه ها و زنها هیچوقت با هم نمیساختند در روز های آخر زندگی از غصه دق کرد و مرد.
_سارا عزیزم اگه خواب نیستی پاشو این مناظر زیبا رو ببین..) چشمانم را محکمتر بستم و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادم. دایی جمال دستی بر موهایم کشید و گفتای دختر لجباز.) نمیدانم چند ساعت گذشت. به ایستگاه که رسیدیم دایی جمال از من پرسیدخسته که نیستی؟) سرم را تکان دادم. یعنی نه. زیر تابلویی که رویش نوشته بود به طرف کدیر و آّبپری نشستیم. دایی جمال ظرفی را که زندایی تویش برنج و مرغ گذاشته بود بیرون آورد و گفتباید تا پیدا شدن وسیله صبر کنیم... یادت هست پارسال چه بدبختی کشیدیم؟!) از گرسنگی غذا را بلعیدم. یاد پارسال افتادم که نزدیک چهارساعت در انتظار ماندیم تا اینکه آخرش یک گاری پیدا شد تا ما را به کدیر رساند. از روی تخته سنگ پریدم پایین و خودم را به بوته های تمشک رساندم . تمشکهای درشت و سیاه بر روی شاخه های پر تیغ به من چشمک میزدند. بی آنکه هوس چیدنشان به سرم بزند ایستادم و نگاه کردم. با خود فکر کردم کگاش مثل پارسال مادر همراهمان بود تا کمی تمشک میچید... آخ... یعنی مادر خوشحال میشه که من آمدم کدیر یا نه؟! بعد تو را به سینه ام چسباندم و گفتمتو بگو نازلی. مادرم چه حال میشه؟ تو بگو آقا خلیل رفتارش چطوره؟) و به هقهق افتادم. هر وقت یاد آن صبح میافتادم دلم میگرفت و تفسم در سینه حبس میشد.
_سارا جان بیا چندتا لقمه بخور. تا شب گرسنه میمونیا...) تندی اشکهایم را پاک کردم. دای جمال نباید میفهمید که من گریه کردم. اصلا من چرا ناراحتم؟ مگر با ناراحتی چیزی هم درست میشود؟!... و به خودم قول دادم که به هر طریقی هم که شده خوشحال باشم. دایی جمال با بحت و حیرت نگاهم میکرد. جستی کودکانه زدم و روبهرویش قرار گرفتم. نگاهی به ظرف غذا انداختم و با خنده گفتمشما که چیزی برای من نذاشتید دایی.) دایی جمال بغلم کرد و اشکی به دیده آورد و گفتسارا تو عزیز دل منی. سارا تو تموم زندگیمی. اگه از اون بهتزدگی بیرون نمیامدی من دق میکردم...) من و دایی جمال در میان خنده و گریه با اشتها غذا خوردیم و منتظر رسیدن وسیله ای نشستیم.) پس از دو ساعت پیرمردی که قاطری به همراه داشت از راه رسید. دایی جمال با او به لهجه ی محلی صحبت کرد. پیرمرد چهره ی خشنی داشت. اما پشت آن چهره ی خشن شفقت سو سو میزد. قبول کرد در ازای گرفتن دو تومان ما را با خود به کدیر ببرد.خودش از پشت حیوان پایین آمد و با کمک دایی جمال مرا بر پشت حیوان نشاند. دایی جمال از سوار شدن امتناع کرد و گفت که هروقت خسته شد خودش سوار میشود. پیرمرد هم از سوار شدن اجتناب کرد و ترجیح داد که در کنار دایی جمال قدم بزند و پیرامون ییلاق صحبت کنند. من همانطور که از اسب سواری لذت میبردم به درختان انبوه و سر به فلک کشیده نگاه میکردم. تو بدجوری به روبرو زل زده بودی. انگار طبیعت بکر و خیال انگیز دل تو را هم ربوده بود. میانه راه بود که برای رفع خستگی و استراحت اسب زیر درختان انبوه در کنار چشمه ی خروشانی که از لا به لای درختان انبوه با آهنگ روحبخشی بیرون میجهید و بی وقفه روان بود نشستیم و به استراحت پرداختیم. پیرمرد که دایی جمال پیر آقا خطابش میکرد بساط آتش را فراهم کرد و بعد کتری ای را که در خورجینش بود پر از آب کرد و روی آتش گذاشت. چای آتشی بسیار دلچسب بود. پیر آقا که آنطورر که بعدها فهمیدم از اقوام دور پدری ام بود آهنگ رفتن کرد. آنطور که از حرفهایش فهمیدم نگران تاریک شدن هوا بود.
شب کورمال کورمال از راه میرسید. خورشید خود را از دیدگان پنهان میکرد که دو سه خانه از دور پیدا شد. پیر اقا رو به دایی جمال گفترسیدیم...) دایی جمال برگست و به من نگاه کرد و من تو را که در آغوشم به خواب رفته بودی به سینه ام فشردم. دیدن کله چو-کله چو به خانه هایی گفته میشود که از گل و چوب درست شده باشد. بیشتر در شمال کشور مرسوم است.- هیجان وصفناپذیری درمن به وجود آورده بود. نسیم خنک و کم وبیش سردی از کوه به دشت میوزید. باعث شد احساس سرما کنم. دایی جمال کت مشکی اش را به روی دوش من انداخت. پس از دو سه خانه که در جوار هم بودند رسیدیم پای تپه ای که کله چوی ننه ناز خاتون روی آن بنا شده بود. دایی جمال با لحن ملایم و مهربانی گفت خسته نباشی دخترم.) من با اشتیاق از تپه بالا رفتم

 


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: